خط خطی های ذهن یک پرنسس
خط خطی های ذهن یک پرنسس
اینجا ذهن منه...پر ازخط خطی های من!

 سلام دوستای بیمعرفت!معلومه کجاین؟

این داستان خودمه.تنبلی نکنین.بخونین!!!

همه جا آب بود.به هر طرف که نگاه میکرد!

دوباره با حسش برای نگاه کردن به بالای سرش مبارزه کرد.پری دریایی صدفی برداشت  و روی برج صدف هایش گذاشت.آهی کشید و گفت:یعنی اون بالا چیه؟!

از پشت سرش صدای خنده ای شنید.برگشت و با اخم به دوستش نگاهی کرد و رویش را به طرف برج صدفیش برگرداندو گفت: میشه بگی به چی میخندی؟!!

دوستش روی صخره ی کوچک روبه رویش نشست و گفت: به آرزوهای تو!

پری دریایی با آرامش صدف دیگری روی صدف هایش گذاشت وگفت:من بالاخره یه روز میرم اون بالا. مطمئن باش...

دوستش با تمسخر گفت:این احمقانه ترین کاریه که میتونی بکنی!اون بالا چیزی نیس.همه چیز همین جاست.آرامش...امنیت...زندگی!

پری کوچک به دوستش خیره شد و گفت: تو ازکجا میدونی چیزی نیست؟مگه رفتی؟! صدف دیگری برداشت و ادامه داد: من مطمئنم که چیزای فوق العاده ای اونجاست.هر وقت دیدم برات تعریف میکنم!

دوستش با تاسف گفت:تو یه خیال پرداز احمقی!اونجا هیچی نیست.تمام زندگی دریاست!!!و با دستش به برج صدف ها ضربه زد و رفت!

تمام صدف ها ریخت و به همراهش تمام ترس پری دریایی کوچک! یک  صدف را برداشت و در مشت فشرد و فریاد زد :من میرم!...

دوستش رفته بود و دریا مثل همیشه آرام بود.با سرعت به سمت بالا رفت...مکثی کرد!الان از همیشه به سطح آب نزدیک تر بود.با این که آب سرد نبود برخود لرزید!صدف را محکم تر  در مشتش فشار داد.می توانست خورشید را حس کند.اشعه های خورشید قلب کوچکش را گرم کرد.گویی خورشیدی درونش روشن شد.خندید و بالا تر رفت...

وبالاخره رسید.سرش را از آب بیرون آورد.با نگاهش اطرافش را میبلعید.نگاهی به بالای سرش انداخت.خدای من...آنجا هم دریا بود.دریایی روشن که یک گوی اتشین درقلبش میسوخت!همه چیز رویایی بود...

به افق نگاه کرد.یعنی آنجا آخر دنیا بود؟!جایی بود که دو دریا به هم پیوند خورده بودند،آبی خیییییلی ملیح!

پری کوچک به دور خودش چرخید.بی پروا خندید...

موجودات دریای بالای سرش به طرز عجیبی شنا میکردند.پری دریایی مجذوبانه به آنها خیره شده بود.سعی کرد صدایشان بزند.دستانش را برایشان تکان داد و دوباره از ته دل خندید...انعکاس آسمان در چشمان درشتش دیده میشد.گویی آسمان با تمام موجوداتش در چشمان او میخندیدند!

...در قایقی کوچک مردی که دوربین به دست گرفته بود گفت:فرمانده!اونجا یه کسی رو میبینم.احتمالا از جاسوس های دشمنه!فرمانده دود سیگارش رابا ارامش بیرون داد.پوزخندی زد و گفت:بزنش!!!

...پری کوچک دریا صدای مهیبی شنید.سریع به سمت صدا برگشت...ودردی سخت بدنش را فرا گرفت!صدف به آرامی از دستش رها شد...

سرش را بالا برد وبرای آخرین بار به دریای پاک بالای سرش نگریست.چشمانش درخشید.لبخندی زد و گفت:بدون شک این زیبا ترین دریای دنیاست... و همان طور که چشمانش به آبی آسمان قفل بود در اعماق آبها فرو رفت...

خورشید خشمگین شد و دریای بالای سرش به رنگ خون درآمد.غروب غم انگیزی بود...هردو دریا سرخ!!!

پرندگان دریایی در آن غروب غم انگیز برای پری شجاع دریاها سرودی از جنس درد خواندند...و پری کوچک دریا همراه با لالایی آسمانی آنها برای همیشه به خواب ابدی مرگ فرو رفت...!

ومن مطمئنم که پری دریایی هنوز هم صدای صدای مرغان دریایی را میشنود و آسمان آبی را میبیند!!!




نظرات شما عزیزان:

AmIr
ساعت19:13---25 دی 1391
بهانه های دنیا، تو را از یادم نخواهد برد، من تو را در قلبم دارم نه در دنیا!

anita
ساعت13:02---24 دی 1391
چرا پری دریایی رو کشتی آخه؟؟؟خو بیچاره داشت زندگیشو میکرد دیگه....من اینجوریم!!!!اصل رو ول میکنم میچسبم به فرعش!!!!
ولی گشن بود....آجی فوق العاده مینویسیاااااا....گفته باشم....


زهره
ساعت21:09---20 دی 1391
سلام آجی ببخشید که بهت سر نزدم خیلی زیبا بود

sahar
ساعت18:55---20 دی 1391
خیلی قشنگ بود پاسخ: مرسی آجی سحر جونم...

بنده خاكي
ساعت13:39---20 دی 1391
كوچه اي را بود نامش معرفت ...

مردمانش با مرام از هر جهت...

سيل امد كوچه را ويرانه كرد...

مردمانش را با جهان بيگانه كرد...

هرچه در انكوي بود از معرفت...

شستبا خود برد سيل بي صفت..

از تمام كوچه تها يك نفر...

خانه اش ماندو خودش جست از خطر...

راه نيك هر كجا بود و هست...

از نهاد مردم ان كوچه است...

چونكه در انديشه ام اينگونه اي...

حتم دارم بچه ي ان كوچه اي...

تقديم به همه ي ادماي با معرفت...
پاسخ: پس خودتم یکیشونی که!!☺


دختر چادری
ساعت18:03---19 دی 1391
روزي مردي خواب عجيبي ديد.





ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي انها نگاه مي كند .





هنگام ورود دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند وتند تند نامه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و انها را داخل جعبه هايي مي گذارند.





مرد از فرشته اي پرسيد: شما داريد چكار مي كنيد؟





فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند تحويل مي گيريم .





مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند .





مرد پرسيد :شماها چكار مي كنيد ؟





يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .





مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .





مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چه مي كنيد وچرا بيكاريد؟





فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي عده ي بسيار كمي جواب مي دهند .





مرد از فرشته پرسيد :مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟





فرشته پاسخ داد : بسيار ساده فقط كافيست بگويند:خدايا شكر
پاسخ:مرسی خانمی


NoBoDY
ساعت16:00---19 دی 1391
ﻓﻘﻂ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﻴﻤﻌﺮﻓﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻣﺘﻨﻮ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮﻧﻢ ﻓﻌﻼ ﺩﺭﺱ ﺩﺭﺱ ﺩﺭﺱ ﺩﺭﺱ
پاسخ: مرسی داداشی........... خوب بخون بترکونیاااااااااااااا


مهران
ساعت14:07---19 دی 1391
سلام
چطوری؟؟
کجایی؟کم پیدایی؟؟دیگه به ما سر نمیزنی؟؟
آپم
منتظرم....


علي
ساعت13:49---19 دی 1391
درود

ميگي دوستان كجا ! من پيام دادم كه بدوني دوستان هميشه كنارت هستن ، شايد ملموس نباشن اما هميشه و همه جا هستن .

و بزرگترين دوست ، اون بالا توي آسمون هاست .

خيلي قشنگ بود .

اگر ادامه بدي ، ميتوني نويسنده خوبي بشي .

جدا خيلي حال كردم .

البته امروز بي حال هستم اما خيييييييلي خوب و عالي بود .

توي نظرات نوشتي 2 سال پيش ، الان چند سالته ؟!
پاسخ:19 سالمه... داداش چرا وبلاگت درست باز نمیشه برام؟


ژيلا
ساعت11:50---19 دی 1391
این پست گاوووووووووووو چرا برامن نمیاد

ژيلا
ساعت11:42---19 دی 1391
پرنسس به جمع بی معرفت هاااااااااا ملحق میشود

jigily
ساعت20:33---18 دی 1391
خیلی بده اجی

خیلی سخته

کی میشه تموم شه!پاسخ: ای خدا...از دس این امتحانا.


سارا
ساعت16:28---18 دی 1391
خیلیییییییی قشنگ بود ابجی

پری دریاییپاسخ: مرسی آجی جونم


sadegh
ساعت15:56---18 دی 1391
دوست داشتنت،

هوس نیست ...کہ باشد و نباشد .

نفس است !

تا باشم...

تا باشی ...!


ژيلا
ساعت23:03---17 دی 1391
سلام اجی خوووووبی

داستانت خیییییییییییییلی زیبا بود اما غم انگیززززززز

این عکسی که گذاشتی هم خیلی مناسب بوددددددد

واقعا احسنت گلمپاسخ: مرسی آژی خوشگلمممممممممممم


غمكـــــــــــده
ساعت22:51---17 دی 1391
آبجي به ترمينال به راه آهن به فردگاه به همه جا سر زدم ميگن الان نميتوني واسه مشهد بليط پيدا كني فرار بود با يكي از دوستام 1ساعت پيش بريم كه زنگ زدم گفتن ما رفتيم پاسخ:ناااااااامردااااااااااااا...چرا رفته بودن؟!!! هیییییییییییییش!!!

تنهای شیطون
ساعت22:39---17 دی 1391
خیییلی جالب بید اجی خوکشتلم

مهوار
ساعت22:24---17 دی 1391
می دونی اولش گفتی من بالاخره یک روز ما می رم اون بالا

بعد خب آدم فکر می کنه خیلی سخته رسیدن به این آرزو

اما وفتی تصمیم می گیره بره خیلی راحت می ره بالا. رو این موضوع فکر کرده ای؟
پاسخ: دقت نکرده بود...مرسی که گفتی


مرجان
ساعت22:04---17 دی 1391
سلااااااااااام اجی جوووووووونمخوبی فداتشم؟
داستانت خعلللللللی قشنگ بوددد
ولی دیلممم برا پری کوشولو سوختتت
ولللللی عاللللی بودددد.بازم از این داستانا بنویسسس


Mohsen
ساعت18:07---17 دی 1391
بهت تبريك ميگم آباج خيلي قشنگ بود.

غمكـــــــــــده
ساعت17:18---17 دی 1391
قشنگ بود

ایــــــزدمهـــــــــر
ساعت16:30---17 دی 1391


مهربان ترين قلب هامتعلق به كسانيست كه بامحبت ديگران رايادميكنند.


Saman.TanhaTarinTanha
ساعت16:16---17 دی 1391
داشــتم اشک هايم را روي نــامه اي
عــاشــقانه با قــطرهچــکان جــعل مــي کردم ،
خــاطرم آمد شايد دلتــنگ خنــده هايم باشي
بــبخش اگر ايــن روز هــا عــشق با گــريســتن اثــبات مــي شود...


Saman.TanhaTarinTanha
ساعت16:11---17 دی 1391
Salam Ajie golammmmm...
Mamnoon Aji Princessam, To Kheyli Khoobi.. Hamishe Sharmandam Mikoni.. Ye Donyaaaaa Mamnoon Az Hozoure Garm o Aramesh Bakhshet.
Rasti Aji To Ye Jayi Az in Matne Zibat Neveshte Boodi k 2 Ta Darya Be Ham Peyvand Khord, Ey Kash Del Haye Adama Ham Be Ham Peyvand Mikhord , kash jodayi Samimiat o Mohebbat Ro Az GhalbHa Nemigereft.. Va HamChenin Pari Daryayie Dastane Ajimoon Ham Barmigasht! Kheyli Ziba Minevisi Aji Afarin


natalie
ساعت14:45---17 دی 1391
نهههههههههههههههههه
چرا
خیلی قشنگ بود
راستی یادت نره دوباره بهم سر بزنی


roz meshki
ساعت13:43---17 دی 1391


مهدیه
ساعت13:34---17 دی 1391
خیلی قشنگ بود اجی
روح لطیفی داری!
خداکنه هیچ موقع این روح پاک ولطیفت
دست نامردا نیفته!


استاتيرا
ساعت13:14---17 دی 1391
بــبــخــشـيــد

نظرارو نديده بودم....

مرسى اومدى

من مشغول داستانت بودم

منو به فكر فرو برد ()



استاتيرا
ساعت13:09---17 دی 1391
رااااااااااااااستى

آپــــــم


استاتيرا
ساعت13:07---17 دی 1391
وااااااااااااااااااااااااااااا اااااى

خييييييييييييييلى قشنگ بود.....

واى بيچاره....

عزيزم....

ادبيات خوبى مى خواستا.....

ايول بابا....

(:


رفیق همیشگی
ساعت13:00---17 دی 1391
منظورم اینه که چند سالت بوده که اینو نوشتی؟
پاسخ:آها...دقیقا دقیقا دوسال پیش!!!17دی89 چطور مگه؟!!!


زهره
ساعت8:53---17 دی 1391
گاهی عمر تلف میشود ؛



به پای یک احساس …



گاهی احساس تلف میشود ؛



به پای عمر !



و چه عذابی میکشد ،



کسی که هم عمرش تلف میشود ؛



هم احساسش …




پاسخ: مرسی


Saman.TanhaTarinTanha
ساعت2:04---17 دی 1391
2Bare Salam Aji Princess in Upetam Mesle Hamishe Aliiiiii Bood , Rasti Aji Man Upam Khoshhal Misham Biay o Nazareto Dar Morede in Sharm Neveshteye Man Begi... PishaPish Mamnoon a Hozoure Garmet...پاسخ: چشم اومدم وممنون داداش

مجید
ساعت22:38---16 دی 1391
سلام آجی پرنسس باشه ای وقت کردم آپ میشم راستی من حال نداشتم متن این پست رو بخونم خیلی زیاده حال و حاصله می خواد خب.پاسخ: خسته نشی تو!!!!!!!!!

مریم
ساعت21:24---16 دی 1391
داستانت عالی بود
دلم برای پری دریایی سوخت
قصه ش شبیه ماست که فک میکنیم خارج از دنیای ذهنمون یه دنیای جالب دیگه م هست


احسان
ساعت19:19---16 دی 1391
تا نباشد جدایی ها کـــ ـس نداند قدر یاران ، کویر خشک می داند بهای قطره ی باران ...

قصه زیبایی بود ...

به منم سر بزن ...
پاسخ: مرسی داداش


رفیق همیشگی
ساعت17:21---16 دی 1391
چرا پری تا قبلش نرفته بود؟میترسید؟یهو ترسش ریخت؟

دنیای ما قشنگتر از این لحظه ای بود که پری دید.کاش میتونست بیشتر بمونه.

داستانت مال کیه؟قشنگ بود.پاسخ: هوم...همیشه یه لحظه هس که آدم میتونه تصمیم قطعی بگیره...درگیر بوده قبلش با احساسش! یعنی چی مال کیه؟!!!


zahra
ساعت15:34---16 دی 1391
با سلام خدمت شما دوست عزيز
پس فرداشب يعني دوشنبه 91/10/18
تو وبلاگ ما يه جشن کوچولو داريم
که از شما دعوت ميکنيم با حضور
خودتون جشن کوچيک مارو پرنور کنيد
از ديدن شما خوشحال ميشيم.
پيشاپيش مرسي از حضور گرم شما...


zahra
ساعت15:33---16 دی 1391
با سلام خدمت شما دوست عزيز
پس فرداشب يعني دوشنبه 91/10/18
تو وبلاگ ما يه جشن کوچولو داريم
که از شما دعوت ميکنيم با حضور
خودتون جشن کوچيک مارو پرنور کنيد
از ديدن شما خوشحال ميشيم.
پيشاپيش مرسي از حضور گرم شما...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهشنبه 16 دی 1391برچسب:, توسط پرنسس
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.